شعر عاشقانه

اين وبلاگ را براي كسي درست كردم كه دوسش دارم اما او مرا دوست ندارد

مي خوامد براي خودت

+ نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ساعت 11:30 توسط دل شكسته |


مهرباني


چه شد با من، چه شد آن مهربانی های ديرينت؟
به روی من نمی خندد دگر لبهای شيرينت
تو در آن سوی و من اين سوی پرچين بلند تو
نگاه خسته ی من را ببر آن سوی پرچينت
نگاهت سر نزد از پشت پلک مهربان تو
چه رازی هست پنهان در غروب چشم غمگينت؟!
تماشايی است با يادت بلور اشکهای من
نمی پاشد به پای عشق من اشک بلورينت
صدای آشنايت کو و چشم سر به راهت کو؟
نمی آيد به سمت جاده ی من پای سنگينت
سفر خوش باد، حرکت کن برو هر جا که می خواهی
که من خو می کنم بعد از تو با رويای رنگينت


+ نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ساعت 11:28 توسط دل شكسته |


دلم را ببر


دلم را، دلم را، دلم را ببر
به هرجا که می خواهی آن جا ببر
دلم را از اين کوچه ی بی عبور
به آبی ترين شهر رويا ببر
مگر آفتابی شود چشمهام
مرا آن سوی آسمانها ببر
کويرانه با خويشتن زيستم
نگاه مرا سمت دريا ببر
گرفتار امروز مردابی ام
شبانه مرا سوی فردا ببر
کجا می روی عشق؟! بی من مرو
بمان با دلم يا دلم را ببر


+ نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ساعت 1:11 توسط دل شكسته |


del shekasteh

+ نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ساعت 1:10 توسط دل شكسته |


در فصل بی دريغ شکفتن

آخر چه شد که اين همه نامهربان شدی
چيزی که خوش نداشتم ای دوست! آن شدی
چشم مرا به داغ نگاهت نشانده ای
مثل غروب در نفس من روان شدی
ما را نمی بری به تماشای خويشتن
تنگ بلور چشم مرا شوکران شدی
آخر مرا به خاک غريبی نشانده ای
خود چون پرنده هم سفر آسمان شدی
چون شب سياه پوش نگاه تو مانده ام
روشن ترين چراغ شب ديگران شدی
آه ای گل هميشه بهارم! سفر بخير–
پرپر ز چشم شور کدامين خزان شدی؟
در فصل بی دريغ شکفتن، چه حيف شد
لب بستی از جوانه زدن، بی زبان شدی
همراه باد رفته ای از يادهای زرد
با آن همه نشانه چنين بی نشان شدی

+ نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, ساعت 1:10 توسط دل شكسته |


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد